معرفي كتاب همه مي ميرند

كتاب هاي رمان در دسته بندي هاي متنوعي وجود دارند. يكي از مهم ترين دلايلي كه مي تواند شما را به سمت رمان هاي زيبا و جذاب بكشاند، بدون شك عنواني است كه براي آن انتخاب مي كنيد. اگر به دنبال بهترين كتاب ها و رمان ها هستيد مي توانيد در ادامه با ما همراه باشيد. در اين مقاله كوتاه مي خواهيم شما را با يكي از بهترين رمان ها و داستان ها اثر سيمون دوبوار آشنا كنيم. رمان زيباي همه مي ميرند، يكي از برترين داستان هاي اين نويسنده مي باشد. اين كتاب درمورد داستان و زندگينامه يك بازيگر تئاتر براي شما توضيح خواهد داد. شخصي به نام نارسيستي كه به دليل فشارهاي زياد زندگي، مشكلات زيادي را تحمل مي كند. شما مي توانيد با انتخاب و خريد اين كتاب بهترين لحظات را براي خودتان بسازيد و سپري كنيد. شما مي توانيد براي ساعت ها از زندگي خودتان دور باشيد و خودتان را جاي شخصيت اصلي اين داستان قرار دهيد. در ادامه با ما همراه باشيد تا درمورد اين كتاب و نويسنده آن بيشتر براي شما توضيح دهيم.
سيمون دوبوار يكي از فعالين جنبش آزادي زنان و جنبش ضد جنگ ويتنام و دوست و همكار متفكر بزرگ فرانسوي، ژان پل سارتر، در ۱۹۵۴ جايزه كنكور را از آن خود كرد. آثاري كه از وي به‌جا مانده است، برخي تحقيقي و بيشتر ادبي هستند و همه مي ميرند يكي از مهم‌ترين و مشهورترين رمان‌هاي اوست. دوبوار در ۱۹۷۸ نامزد دريافت جايزه ادبي نوبل بود.
داستان كتاب همه مي ميرند
كتاب همه مي ميرند با زندگي يك بازيگر تئاتر -رژين – شروع مي‌شود. يك شخصي كه به نظر من شخصيتي «نارسيستي» داشت و شديدا روي آن پافشاري مي‌كرد. رژين در سفرهايش به شهرهاي مختلف، يك روز با شخصي عجيب به نام – رايموندو فوسكا – كه شخصيت اصلي رمان است آشنا مي‌شود.
فوسكا در برهه‌اي از زمان به دنيا آمد كه در آن توسط يك معجون سبز زندگي ابدي پيدا كرد و رمان همه مي ميرند خاطراتي از ذهن فوسكا است كه براي رژين تعريف مي‌شود.
فوسكا از نفرين زندگي ابدي كه او را گرفتار كرده بود مي‌گويد و تعريف مي‌كند بعد از گذشت چند قرن به طور كلي روحيه انسانيت را از دست داده و بيشتر به يك چيز بي‌جان تبديل شده است كه فقط زندگي مي‌كند و در هنگام تعريف اين خاطرات چندين مورد كه روحيه‌ي انساني او را زنده كرده است بيان مي‌كند. يكي از اين موارد هدفمندي شخصي بود كه براي هدفش تمام زندگي را فدا كرد و دومي عشق بود ولي هر دو گذرا بودند. در ديد فوسكا گذشته و حال و آينده معني نداشت و از ديد او همه محكوم به مرگ‌اند و از تلاش‌هايي كه در اين عمر محدودشان مي‌كنند تعجب مي‌كرد و به اين احساس انساني حسادت مي‌كرد. او كسي بود كه فقط راه مي‌رفت. او بارها تلاش كرد كه خودش را از بين ببرد ولي موفق نشد. فوسكا حوادث زيادي را پشت سر گذاشت و در نهايت تصميم گرفت به خواب برود. خوابيدن به معناي سكون، تا زماني كه در يك هتل رژين او را بيدار كرد و در برابر او كنجكاو شد و او را وادار كرد كه زندگيش رو براش تعريف كند و…
دوبوار خاطرات فوسكا را طوري بازگو مي‌كند كه با وقايع تاريخي مهم در ارتباط است و از حال و هواي داخلي آن جريانات صحبت مي‌كند. از اميدها و از نقشه‌ها، از تلاش ها و از جريانات راه آزادي او، از شخصيت‌هاي فدا كار، از كشتار و ظلم به سرخپوستان آمريكايي توسط اسپانيايي‌ها صحبت مي‌كند و كلي وقايع تاريخي مهم را به شكلي زيبا بيان مي‌كند. همه مي ميرند رمان پخته‌اي است كه موضوع اصلي آن يعني نفرين زندگي ابدي به خوبي برايم قابل درك بود.
[ لينك: كتاب انسان خردمند از نشر نو ]

درباره رمان همه مي ميرند
من فكر مي‌كنم رژين نقطه مقابل فوسكا است، عطش زيادي براي زندگي دارد و از مرگ گريزان است. درحالي كه فوسكا از زندگي گريزان و عطش مرگ را دارد. رژين مي‌تواند نماينده اكثريت ما باشد كه چنان چنگ به زمين زده‌ايم و از مرگ مي‌ترسيم كه از خود زندگي غافل شده‌ايم. فوسكا با گفتن قرن‌ها زنده ماندنش، نه تنها رژين، بلكه ما را هم تحت‌تاثير قرار مي‌دهد.
فوسكا كه فكر مي‌كرد با عمر جاودان، چه كارها كه نمي‌كند! بعد از تلاش‌هاي سيريي‌ناپذيرش براي تغيير جهان، ميي‌بيندكه هيچ چيز تغييرپذير نيست. هرچه جلوتر مي‌رود، مي‌بيند‌ هيچ‌چيز تمامي ندارد. زمان يك دور باطل و تكرار شونده است كه مدام كش مي‌آيد، بي آنكه چيزي عوض شود. جنگ مي‌شود، صلح برپا مي‌شود، و به دنبالش جنگي ديگر شكل مي‌گيرد. تازماني كه انسان‌ها و سياهي‌هاشان روي زمين باشند، زمين به همين شكل ميماند. چراكه انسان در عين حال كه مي‌سازد، ويران هم مي‌كند. و اگر تنها ناميراي جهان هم بشوي، باز نمي‌شود انسان را نجات داد. چون هركس بايد ناجي خودش باشد.
حالا فوسكا قرن‌ها درميان مردم، مثل مرده متحركي راه مي‌رود. همه چيز براي او رنگ باخته است. گذشته و آينده برايش يكي شده و تنها نظاره‌گر‌ اين تكرار است. او همسفر رهگذران اين زندگي كوتاه مي‌شود، انسان‌ها وارد زندگي‌اش مي‌شوند، هركدام ذره‌اي از وجود خود را در او ته نشين مي‌كنند، ميميرند و ميروند. ولي او باقي مي‌ماند.
در كتاب همه مي ميرند با نيم نگاهي به زندگي فوسكا مي‌فهميم تنها مرگ به زندگي ارزش و وزن مي‌دهد. همه‌ كارهاي شما با پايانشان معني مي‌گيرند. تمام پيروزي‌هاي شما بعد از مرگ جان مي‌گيرند.
وقتي ترسي از مرگ و تباهي نداشته باشي، واقعا واژه‌ «شجاعت» چه معني مي‌دهد؟ آيا بدون نقطه پايان، نقطه آغاز معنايي دارد؟ آيا اينطور نيست كه با حذف واژه مرگ، بخش عمده‌اي از دايره لغات ما معني خود را از دست مي‌دهند؟ وقتي قرار نباشد روزي بميريد، آيا زندگي فاقد ارزش نمي‌شود؟ رمان همه مي ميرند چراكه به همه زندگي داده شده است! ولي همه آزادند كه بين فاصله اين دو واژه «مرگ» و «زندگي» معنا ايجاد كنند. همانطور كه كتاب مي‌گويد:
روزي همه ميميرند،اما پيش از مردن زندگي مي‌كنند!
[ لينك: رمان بابا گوريو با ترجمه مهدي سحابي ]

جملاتي از متن همه مي ميرند
كاش من دو نفر بودم. يكي حرف مي‌زد و يكي ديگر گوش مي‌داد، يكي زندگي مي‌كرد و آن يكي به تماشاي او مي‌نشست. چه خوب مي‌توانستم خودم را دوست داشته باشم! (همه مي ميرند – صفحه ۸)
از راهرو گذشت و از پلكان خاموش پايين رفت. از خوابيدن وحشت داشت؛ در زماني كه تو خوابيده‌اي كسان ديگري هستند كه بيدارند، و تو هيچ نفوذي بر آنان نداري. در باغچه را باز كرد: گرداگرد چمن باغچه راهرويي پوشيده از سنگريزه قرار داشت، و از ديوارهاي چهار طرف آن تاكهاي لاغر و نوجواني بالا مي‌رفت. روي يك صندلي راحتي دراز كشيد. مرد مژه نمي‌زد. به نظر مي‌رسيد هيچ چيز را نمي‌بيند و نمي‌شنود. به او غبطه مي‌خورم. نمي‌داند جهان چه پهناور و زندگي چه كوتاه است؛ نمي‌داند كه آدم‌هاي ديگري هم وجود دارند. به همين يك تكه آسمان بالاي سرش قانع است. من مي‌خواهم هر چيز چنان به من تعلق داشته باشد كه گويي غير از آن هيچ چيز ديگري را دوست ندارم؛ اما من همه چيز را مي‌خواهم؛ و دستهايم خالي است. به او غبطه مي‌خورم. مطمئنم كه نمي‌داند ملال يعني چه. (همه مي ميرند – صفحه ۱۰)
-از شما گله‌اي ندارم. بدون شما هم دير يا زود اين اتفاق مي‌افتاد. يك بار موفق شدم نفس خودم را شصت سال حبس كنم، اما همين كه دست به شانه‌ام زدند…
-شصت سال.
مرد لبخندي زد. گفت: -يا، اگر دلتان مي‌خواهد، شصت ثانيه. چه فرقي مي‌كند؟ مواقعي هست كه زمان مي‌ايستد. (همه مي ميرند – صفحه ۲۳)
تنها آرزويت مي‌توانست اين باشد كه پيش از آنكه كف شوي و فنا شوي هنوز اندكي روي آب بماني. (همه مي ميرند – صفحه ۷۲)
خيلي نيرو، خيلي غرور و عشق مي‌خواهد تا آدم باور كند كه اعمال يك انسان اهميتي دارد و زندگي بر مرگ پيروز مي‌شود. (همه مي ميرند – صفحه ۷۶)
جام را سر كشيد و آن را دوباره پر كرد. اگر روژه بود مي‌گفت «اينقدر نخور.» و او باز مي‌نوشيد و سيگار مي‌كشيد تا اينكه سرش آكنده از اشمئزاز و آشوب و هياهو مي‌شد. اما فوسكا چيزي نمي‌گفت، او را مي‌پاييد و با خود مي‌گفت: «دارد كوشش مي‌كند، كوشش مي‌كند.» درست است، رژين مي‌كوشيد بازي كند: بازي ميزباني، بازي افتخار، بازي دلبري، و همه اينها يك بازي بود: بازي وجود. (همه مي ميرند – صفحه ۸۳)
علاج درد به اندازه خود درد رنج‌آور است. (همه مي ميرند – صفحه ۱۹۶)
واقعا فكر مي‌كنيد كه در اين دنيا مي‌توانيد بدون بدي كردن خوبي كنيد؟ (همه مي ميرند – صفحه ۱۹۷)
انسان در همان حال كه ساختن را ياد مي‌گرفت، خراب كردن را هم مي‌آموخت. انگار كه خدايي سرسخت همه كوشش خود را صرف آن مي‌كرد ميان زندگي و مرگ و ميان رفاه و فقر توازني بي‌مفهوم و تغييرناپذير را حفظ كند. (همه مي ميرند – صفحه ۲۱۷)
پيروزي بر قحطي و طاعون ممكن است؛ آيا مي‌شود بر انسان‌ها پيروز شد؟ (همه مي ميرند – صفحه ۲۲۱)
اين مردم خوشبختي را نمي‌خواهند؛ مي‌خواهند زندگي كنند.
شارل گفت: -زندگي كردن يعني چه؟- سري تكان داد و گفت: -اين زندگي چيزي نيست. ديوانگي است كه انسان بخواهد بر دنيايي كه هيچ چيز نيست مسلط شود!
-لحظه‌هايي هست كه آتشي در دلشان مي‌گدازد؛ و همين را زندگي كردن مي‌نامند. (همه مي ميرند – صفحه ۲۴۷)
انسان حتي طالب خوشبختي هم نيست. به وقت‌كشي قناعت مي‌كند تا اينكه وقت او را بكشد. (همه مي ميرند – صفحه ۲۸۹)
زندگي، براي آنان، يعني فقط نمردن. (همه مي ميرند – صفحه ۳۶۱)
[ لينك: رمان مرگ قسطي با ترجمه مهدي سحابي ]

مشخصات كتاب
•    عنوان: همه مي ميرند
•    نويسنده: سيمون دوبوار
•    ترجمه: مهدي سحابي
•    انتشارات: نو

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.